توضیحات

جرات دوست داشتن نوشته ی رزانا خوشبخت این کتاب را انتشارات پرسمان به چاپ رسانده است.

قسمتی از متن کتاب

 خانم خرمی کمی دیگر مانتوی بافتنی را زیر و رو کرد و بعد به تارا نگریست: «ببین عزیزم، به نظرم بافتش زیادی درشته.»

تارا نگاهی به مانتو کرد و بعد هم با نگاهی خسته خانم خرمی را نگریست: «ولی این کار به تمیزی کار هفته قبلیه، این طور نیست؟»

ـ آره خب… ولی این جاش رو ببین، یقه­اش رو می­گم…

تارا بی­اختیار آهی کشید، اما با تمام وجود سعی کرد خود را کنترل کند و آرام به نظر برسد. خسته بود. تمام شب گذشته را نخوابیده بود، برای تمام کردن آن مانتوی بافتنی کلی بی­خوابی کشیده بود تا جایی که ممکن بود، آن را تمیز و خوش بافت درآورده بود. می­دانست که ایرادی ندارد، اما خانم خرمی آن قدر ایراد رویش می­گذاشت تا با قیمتی هر چه پایین­تر آن را بخرد. تارا با خستگی این پا و آن پا کرد. گالری خانم خرمی

تنها مغازه­ای بود که کارهای بافتنی او را می­خرید و جای شکرش باقی بود. خانم خرمی زن ریز نقشی بود با پوستی تیره، ظاهر جدی­اش اگر او را

نمی­شناختی این طور به نظر می‎رسید که بداخلاق است، اما واقعاً این طور نبود برخلاف ظاهر جدی­اش مهربان بود. البته زرنگی­های خودش را داشت مثلاً این که تنها او بود که به تارا کمک می­کرد و با خریدن کارهایش پولی به او می­رساند. اما از طرفی کارهایش را هم ارزان می­خرید.

تارا آرام گفت: «امروز تولد دخترمه خانم خرمی، خواهش می­کنم با یک قیمت مناسب برش دار، می­خوام امشب خوشحالش کنم.»

خانم خرمی ژست هم­دردانه­ای به خود گرفت و گفت: «باشه ناراحت نشو،  هر چی باشه سرش زحمت کشیدی ولی باور کن این روزها کسی کار دستی نمی­خره، اون قدر اجناس متنوعی در بازار هست که مردم حاضر هستن پول زیادی بابتشون بدن، دیگه کسی نمیاد یک مانتوی بافت دست بپوشه، این دو بار شسته بشه وا می­ره.

توضیحات تکمیلی