کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش

کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش

کتاب از دوازده انگشت نکبتی اش نویسنده اعظم مهدوی  توسط انتشارات هوپا منتشر شده است . راستش این بود که ما هر دو دزد بودیم .هر دو گردنبند دزدیده بودیم .بعد هم همان روز آفتابی بی ریخت گردن بندها را آورده بودیم طلافروشی خیابان منیری برای فروش .یک جورهایی حس میکردم او همزاد من است یا نیمه گم شده ی چیزی .این خیالات مربوط به بخش هپروتی و چرت مغزم است .آخر کی دیده که نیمه گم شده یا همزاد یک دختر سیزده ساله پیرزن خیکی کوتاهی باشد شبیه کدو تنبل ؟آن هم دختر مردنی ای مثل من ! اما وقتی سر راهم سبز شد ,این فکرها مثل مگس وز وزو تو سرم می چرخید .اصلا سر راه هرکس دیگری که سبز می شد ,معلوم نبود بتواند مقاومت کند و با او نرود.

یک ساعتی می شد دور و بر طلافروشی می پلکیدم ام جرات نمیکردم بروم تو .هربار که نزدیک در طلافروشی می شدم قلبم تند تند میزد و رویم را برمیگرداندم .انگار نه انگار آنجا کاری دارم .رد می شدم و تا ته خیابان می رفتم .نوشته ی روی مغازه ها را خوانده بودم .از عطاری برای خودم کمی آلبالو خشکه خریده و خورده بودم .بیست بار موبایل بابا کرده بودم ببینم عمه پری زنگ نزده باشد …..